یا ایهاالذین آمنوا لاتبطلوا صدقاتكم بالمن والاذی : ای كسانی كه ایمان آورده اید، بخششهای خود را با منت و آزار، باطل نسازید.
او عرض كرد: من به آن افراد یكه صدقه دادم ، منت بر آنها نگذاشتم و آنها را آزار ننمودم . امام جواد (ع) فرمود: خداوند فرموده : لاتبطلوا صدقاتكم بالمن و الاذی بخششهای خود را با منت و آزار، باطل و پوچ نسازید نفرموده تنها منت و آزار بر آنانكه می بخشید، بلكه خواه منت و آزار بر آنان باشد یا دیگران ، آیا به نظر تو آزار به آنان (بخشش گیرندگان) شدیدتر است ، یا آزار به فرشتگان مراقب اعمال تو فرشتگان مقرب الهی و یا آزار به ما؟ او عرض كرد: بلكه آزار به فرشتگان و آزار به شما، شدیدتر است . امام جواد (ع) فرمود: تو فرشتگان و مرا آزار دادی و بخشش خود را باطل نمودی !. او عرض كرد: چرا باطل كردم ؟ و شما را آزار دادم ؟ امام جواد (ع) فرمود: این كه گفتی : چگونه باطل نمودم با اینكه من از شیعیان خالص شما هستم ؟ (همین ادعای بزرگ ، ما را آزار داد). سپس فرمود: وای بر تو! آیا می دانی شیعه خالص ما كیست ؟ شیعه خالص ما حزبیل ! مؤمن آل فرعون ، و (حبیب نجار) صاحب یس و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار(ره) هستند، تو خود را در صف این افراد برجسته قرار دادی و با این ادعا فرشتگان و ما را آزردی . آن مرد به گناه و تقصیر خود اعتراف كرد و استغفار و توبه نمود و عرض كرد: اگر نگویم شیعه خالص شما هستم پس چه بگویم ؟ امام جواد(ع) فرمود: بگو من از دوستان شما هستم ، دوستان شما را دوست دارم و دشمنان شما را دشمن دارم . او چنین گفت ، واز گفته قبل ، استغفار كرد، امام جواد (ع) فرمود: اكنون پاداش بخششهای تو به تو بازگشت نمود و حبط و بطان آنها برطرف گردید.
داستان هاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)/ محمد محمدي اشتهاردي |
سفینة البحار، ج 2، ص 348، به نقل از: سخن و سخنوری، مرحوم فلسفی، ص 162
گفت : از ديده گويم يا از شنيده .
فرمودكه : از ديده .
عمرو گفت : چون عمر بن عبد العزيز كشته شد او را يازده پسر ماند، و مبلغ تر كه او هفده دينار بود كه به يازده پسر تقسيم مى شد.
و هشام بن عبد الملك چون فرمان يافت او را هم يازده پسر ماند، هر يكى را از ايشان هزار بار هزار دينار ميراث ماند.
پس از آن به مدتى نزديك يك پسر عمر بن عبد العزيز را ديدم كه يكروز صد اسب در راه خداى عزوجل سبيل كرد، از آن پسران هشام يكى را ديدم بر راه نشسته و از خلق صدقه مى خواست :
نتيجه :
يكى از اشتباهات بزرگ و خطاهاى عجيب افراد انسان : آنكه ايام زندگى خود را با هزاران فعاليت و كارهاى نامشروع و ظلم و بى انصافى و تجاوز سپرى كرده ، و شب و روز اهتمام تمام خود را در راه جمع ثروت و مال و ملك براى اولاد و باقيماندگان خود مصرف بدارد.
در صورتيكه رسيدن ثروت باولاد: در اغلب مواقع موجب انحطاط فكر و سوء استفاده آنان است .
و بهترين سرمايه براى اولاد: تربيت و تعليم علوميست كه سعادت و خوشبختى آنانرا تاءمين كرده ، و آنانرا بوظايف و آداب فردى و اجتماعى و روحانى آشنا سازد.
مال اگر تواءم با رشد فكرى و تربيت اخلاقى نشد: نه تنها مورد استفاده قرار نخواهد گرفت ، بلكه وسيله گرفتارى و بدبختى گشته و چون شمشيرى خواهد بود كه بدست بچه نابالغ و بى خردى داده شود.
پس وظيفه شخص عاقل اينست كه : پيوسته و در همه حال در راه سعادت و روحانيت و تربيت اخلاقى و تزكيه نفس خود و اولادش كوشيده و از اين راه خوشبختى و سعادت حقيقى و زندگى و عيش دائم را براى خود و باقيماندگانش تاءمين كند.
و من يتوكل على الله فهو حسبه ان اللّه بالغ امره قد جعل اللّه لكل شى ء قدرا كسيكه انجام وظايف خود را داده و به پروردگار متعال امور خود را واگذارد: البته خداوند او را كفايت كرده و بمهمات و حوائج او خواهد رسيد، و خداوند براى هر چيزى اندازه اى تقدير فرموده است
(جوامع الحكايات باب 15)
مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟
گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.
هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.
دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!
گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟
گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.
کتاب ساکنان ملک اعظم، ص 5
علّامه طباطبائی رحمه الله در حكایتی فرموده: در تهران جلسه داشتم با مهمان بزرگواری به نام «هانری كُربِن» 1 که فرانسوی، مسلمان و امامیه بود. از زبان مترجمش اظهار داشت كه مسلمانم و شیعه اثنا عشری هستم و به سرّ امامیه اعتقاد دارم. پرسیدم: آیا تبار و دودمان آقا در پاریس از طایفه امامیهاند؟ در جوابم گفت: خیر. من با مطالعه كتب ادیان و مذاهب و ملل و نحل و تحقیقات شخصی خودم به دین اسلام رسیدم و مسلمان شدم و از اسلام به امامیه و مذهب جعفری كه حتی به سرّ امامیه هم معترف و معتقدم.
پرسیدم: مرادش از سرّ امامیه چیست؟ در پاسخم گفت: وجود امام زمان، مهدی موعود عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف.2
1) Hanry corbon.
2) در آسمان معرفت، حسن زاده آملی، ص 348؛ گلشن جلوه، ص 20؛ جمع پراكنده، ص 120، با تلخیص.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابن خلّكان در «وفیات الاعیان» نوشته است كه سرّی سقطی 1 گفت: سی سال است كه از یك جمله «الحمد للّه» كه بر زبانم جاری شد، استغفار میكنم. گفتند: چگونه؟ گفت: شبی حریقی در بازار رخ داد. بیرون آمدم ببینم كه به دكان من رسیده یا نه؟ به من گفته شد: به دكان تو نرسیده است. گفتم: «الحمد للّه»، یك مرتبه متنبه شدم كه گیرم دكان من آسیبی ندیده باشد، آیا نباید در اندیشه مسلمانان باشم.
سعدی به همین داستان (با اندك تفاوتی) اشاره كرده و میگوید:شبی دود خلق آتشی برفروخت شنیدم كه بغداد نیمی بسوخت
یكی شكر گفت اندر آن خاك و دود كه دكان ما را گزندی نبود
جهان دیده گفتش اندر آن بُو الهوس تو را خود غم خویشتن بود و بس؟
پسندی كه شهری بسوزد به نار اگر خود سرایت بود بر كنار؟ 2
1.از عرفای معروف قرن سوم هجری، متوفای سال 245 یا 250 ق در سنّ 98 سالگی. او شاگرد و مرید معروف كرخی و استاد و دایی «جنید بغدادی» بوده است.
2. دوره كامل آشنایی با علوم اسلامی، مرتضی مطهری، ص 208؛ داستانهای استاد، علیرضا مرتضوی، نشر فرهنگ و هنر اسلامی، ج 2، ص 12.
توی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژسه از کار افتاد! گفتم: چی شد؟
پسر گفت: «شلیک نمی کنه. نمی دونم چرا؟»
وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛
تیرخورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.
بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.
رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛
بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!
گفت: «ناراحت انگشتم نیستم؛
از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم!»
او فرزند حضرت موسی بن جعفرعلیه السلام است و قبر او در حرم مطهر حضرت ابا عبد اللّه علیه السلام در حائر میباشد و علّت اینكه ابراهیم را «مجاب» لقب داده اند، این است كه میگویند: روزی وارد حرم مطهّر حضرت سید الشهداءعلیه السلام شد و عرض كرد: «سلام بر توای پدر!» در مقابل، جواب شنید: «سلام بر توای پسرم»
فوائد الرضویه، محدّث قمی، ص 287؛ ارتباط با عالم برزخ، علی نظری منفرد، ص 106
و گاهی از این هدیه، سوء استفاده می كردند و برای اینكه به هدف مادی خویش برسند گرچه ظلم به دیگران شود دل رییس مربوطه را به دست می آوردند و از نفوذ و قدرت او به نفع خود استفاده می كردند.
ما كار نداریم كه چقدر از جنایتهای نابخشودنی به خاطر رشوه كه به صورتهای هدیه و به ظاهر فریبنده در می آورند و به آن چهره حق می دهند، رخ می دهد از این رو مردان خدا هرگونه هدیه را نمی پذیرند.
وه! چه ماهی بزرگی امروز به تور ما خورده! ما كه در عمر خود با اینكه همیشه صیاد بودیم چنین ماهی بزرگی را صید نكرده بودیم خوب است این ماهی را به عنوان هدیه پیش سرور و پادشاه خود اسكندر برده بلكه به این وسیله ثروت كلانی نصیب ما شد.
نه، حتما باید این كار را بكنم! ساعت مقرر كه اسكندر و همسرش پیش هم نشستند، و ملاقات عمومی دارند، نزدیك است این ماهی هم بسیار سنگین است، چاره ای نیست، هر چند زحمت دارد باید ببرم!
به این ترتیب، صیاد، ماهی را پیش اسكندر آورد و به عنوان بهترین هدیه با تقدیم احترام اهدأ نمود.
اسكندر، صیاد را فوق العاده تحسین كرد و بسیار از صیاد تشكر نمود، سپس دستور داد پول هنگفتی در حدود چهار هزار سكه طلا به او بخشیدند.
صیاد، خیلی خوشحال شد و كمال تشكر را از پادشاه نموده و از نزد او دور شد.
گفتار همسر اسكندر!
ای پادشاه مردم! ای همسر گرامی ام بذل و بخشش چهار هزار سكه طلا، به خاطر هدیه یك ماهی كار شایسته ای نبود، به علت اینكه از این به بعد اگر این اندازه پول را به یكی از دهقانان خویش بدهی آن را اندك می شمارد و می گوید بین من و صیاد فرقی نگذاشت به من نیز به انداره صیاد بذل كرد، از این رو خوب است این پول گزاف را از صیاد پس بگیری!
شاه: سخن تو را تصدیق می كنم، حرف بجایی می زنی اما شایسته نیست كه اگر پادشاهی چیزی را به كسی بخشید، از او پس بگیرد.
زن: من با تدبیر و سیاست راهی به تو نشان می دهم كه با به كار انداختن آن، پس گرفتن پول، نامناسب نبوده و بر خلاف شأن پادشاه نباشد.
- آن راه و تدبیر چیست؟
- صیاد را به حضور می طلبیم و به او می گوییم: این ماهی نر است یا ماده؟ اگر گفت نر است می گوییم ما ماهی ماده می خواستیم و اگر گفت ماده است می گوییم ما ماهی نر می خواستیم. با این ترتیب، بهانه ای به دست ما آمده و پولها را از او می گیریم.
شاه: خوب راهی نشان دادی، بسیار خوب، همین كار را می كنیم. اسكندر دستور داد، صیاد را به حضور آوردند، به او گفت: این ماهی نر است یا ماده؟!
صیاد كه مردی زیرك و اندیشمند و هوشیار بود، بی آنكه در جواب فرو ماند، گفت: قربان نه نر است نه ماده بلكه خنثی است. اسكندر از جواب صیاد بسیار شاد شد و قاه قاه خندید دستور داد چهار هزار سكه طلا نیز به او بخشیدند.
صیاد با سرور و شادی از نزد اسكندر رفت و تمام قطعات طلاها را در میان كیسه بزرگی ریخت، آن را به پشت گرفت تا به سوی خانه اش رهسپار گردد، در این هنگام یك سكه از آن طلاها به زمین افتاد، خم شده، آن را از زمین برداشت و سپس عازم خانه شد.
زن: ای همسر گرامیم ای شوهر ارجمندم آیا فهمیدی كه این صیاد چقدر طمعكار و بخیل است؟ با اینكه دارای آن همه پول شد، از یك قطعه طلا كه به زمین افتاد، گذشت نكرد تا مبادا بعضی از خدمتكاران شما (!) آن را بردارد.
این گفتار اسكندر را به خشم آورد، صیاد را به حضور طلبید و به او گفت: ای بی فضیلت تو آن قدر شخصیت نداشتی كه چشم طمع از یك طلا بپوشی، این همه بخل، این همه طمعكاری!
صیاد: خدا سلطنت شاهنشاه را پایدار گرداند. طمعكاری و حرص مرا به برداشتن سكه و طلا وادار نكرد بلكه این پول نزد من محترم است به خاطر آنكه در یك طرف پول اسم پادشاه و در طرف دیگرش عكس آن سرور، رسم شده است، با خود گفتم ممكن است رهگذری بی آنكه توجهی داشته باشد از اینجا گذر كند و آن سكه طلا را زیر پا بگذارد آنگاه به اسكندر بزرگ ما توهین و بی احترامی شود.
اسكندر از این پاسخ متین و مستدل نیز خوشحال شد، دستور داد چهار هزار طلا نیز به او بخشیدند این داستان را به عنوان نكوهش پذیرش مشورت با بعضی از زنان آورده اند.
سرگذشتهاي عبرت انگيز/ محمد محمدي اشتهاردي |