loading...
مصطفی دیدا
مصطفی دیدا بازدید : 1 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

 

 

امیرالمومنین علیه السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردی را بر در مسجد می بینی با هم نزاع می كنند آنان را به نزد من بیاور، وشاء می گوید بر در مسجد رفتم دیدم زن و مردی با هم مخاصمه می كنند، نزدیك رفتم و به آنان گفتم امیرالمومنین شما را می طلبد، پس همگی به نزد آن حضرت رفتیم . علی علیه السلام به جوان فرمود: با این زن چكار داری؟ 

جوان : یا امیرالمومنین ! من این زن را با پرداخت مهریه ای به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزدیك شوم ، خون دید و من در كار خود حیران شدم . امیرالمومنین علیه السلام به جوان فرمود: این زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهی شد. مردم از شنیدن این سخن در اضطراب و متعجب شدند. علی علیه السلام به زن فرمود: مرا می شناسی؟ 
زن : نامتان را شنیده ، ولی تاكنون شما را ندیده بودم . علی علیه السلام تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نیستی؟ زن : آری ، بخدا سوگند. حضرت امیر: آیا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهانی بطور عقد غیر دائم ، ازدواج نكردی و پس از چندی پسر زاییدی و چون از عشیره و بستگانت بیم داشتی طفل را در آغوش كشیده و شبانه از منزل بیرون شدی و در محل خلوتی فرزند را بر زمین گذارده و در برابرش ایستاده و عشق و علاقه ات نسبت به او در هیجان بود،دوباره برگشتی و فرزند را بغل كردی و باز به زمین گذاردی و طفل ، گریه می كرد و تو ترس رسوایی داشتی ، سگهای ولگرد اطرافت را گرفته و تو با تشویش و ناراحتی می رفتی و بر می گشتی ، تا این كه سگی بالای سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقه ای كه به فرزند داشتی سنگی به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شكستی ، كودك صیحه زد و تو می ترسیدی صبح شود و رازت فاش گردد، پس برگشتی و اضطراب خاطر و تشویش فراوان داشتی ، در این هنگام دست به دعا برداشته و گفتی : بار خدایا! ای نگهدارنده ودیعه ها. زن گفت : بله ، بخدا سوگند همین بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسی در شگفتم . پس امیرالمومنین علیه السلام رو به جوان كرد و فرمود: پیشانیت را باز كن ، و چون باز كرد آن حضرت جای شكستگی پیشانی جوان را به زن نشان داد و به او فرمود: این جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزدیك گردد؛ و همان گونه از خدا خواسته بودی فرزندت را حفظ كند، او را برایت نگهداشت ، پس شكر و سپاس ‍ خدای را به جای بیاور.

 

قضاوتهاي اميرالمومنين علي(ع) / محمد تقي تستري


 
 

 

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

على (عليه السلام ) اولين هاشمى است كه پدر و مادرش هاشمى بودند (فاطمه بنت اسد بن هاشم و ابوطالب ابن عبدالمطلب بن هاشم ) حضرت امير در روز جمعه 13 رجب ده سال قبل از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و 23 سال پيش از هجرت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در شهر مكه و در خانه خدا به دنيا آمد. ابن قعنب مى گويد: با عباس ‍ بن عبدالمطلب و گروهى ديگر روياروى خانه ى خدا نشسته بوديم فاطمه بنت اسد به سوى خانه ى خدا آمد و ايستاد و گفت :خداوندا به تو پيامبرانت و كتابهايشان ايمان دارم . گفتار ابراهيم (عليه السلام ) جد خود را راستين مى دانم همانگونه اين خانه را به فرمان تو بنا نهاد... تو را به او، و به اين كودك كه با خود در شكم دارم ، سوگند مى دهم كه زادنش را بر من آسان كن در همين هنگام به چشم خويش همه ما ديديم كه ديوار خانه ى خدا از هم شكافت و آن گرامى بانو پا به درون آن گذارد و ديوار دوباره به هم آمد ما هم شتابناك برخاستيم تا در خانه را باز كنيم اما هر چه كرديم باز نشد... و دانستيم كه اين حكمت خداوندى است . سپس ‍ فاطمه بنت اسد بعد از چهار روز با كودك خود از خانه كعبه بيرون آمد. طبق پاره اى از روايات ابوطالب در هنگام ولادت حضرت على (عليه السلام ) در مكه حضور نداشت ، آنگاه كه ابوطالب آمد، فرزند را از مادر گرفت و به همراه فاطمه به سمت خانه كعبه رفت و از خداى كعبه خواست كه نام او را هم خود معين كند و شعرى در پى درخواستش ‍ خواند: اى پروردگار شبهاى تيره و تاريك ، اى پروردگار ماه نورانى و درخشان ، به امر خود براى ما بيان كن ، كه چه سزاوار او مى بينى درباره اين فرزند و او فكر مى كرد نام فرزند خود را چه بگذارد ورقه سبزى از آسمان فرود آمد كه روى آن نوشته شده بود:

خصصتما من ولد الزكى
الطاهر المطهر المرضى
واسمه من شامخ على
على اشتق من العلى

 يعنى : شما زن و شوهر را به وجود فرزندى پاك و مفتخر ساختيم . فرزندى كه پاكيزه و برگزيده و مورد پسند خداست . نام او را به سبب عظمتش على گذاشتيم . نام على از نام خداى على اعلى مشتق است

قصص الانبياء


امام علی (علیه‌ السلام):

سعادت هرگز با سستی و تنبلی به دست نمی‌آید.

غررالحکم و دررالکلم، ص 197                   


میلاد مرتضی اسدالله حیدر است

جشن ولادت علی(ع) آن میر صفدر است

زوجی برای فاطمه حق آفریده است

این زادروز همسر زهرای اطهر است

با کوردل بگو، که بجز شیر حق علی (ع)

جای ولادتش حرم خاص داور است؟.

یكی از فلاسفه می‌نویسد: عمر حقیقی انسان مناسب با اطلاعات تاریخی اوست. سید احمد بهبهانی از شاگردان حكیم جلوه نقل می‌كند: روزی یكی از تاجران اصفهان از مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه پرسید: سن شما چقدر است؟ جلوه بدون آنكه سرش را از كتاب بلند كند، آهسته گفت: هزار سال.
مرد اصفهانی در حیرت شد و جواب را مطابق سؤال خود نیافت و خیال كرد مرحوم جلوه سؤال او را نفهمیده است. دو باره پرسید: آقا! من پرسیدم: سن حضرتعالی چقدر است؟ مرحوم جلوه سرش را از روی كتاب برداشت و گفت: فهمیدم و گفتم هزار سال و شاید بیش از هزار سال

 تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، دكتر مهدی ملك زاده، كتاب اول، فصل اول، ص 1



 
 
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

 

در گذشته گاه چنین بود كه یكی از صاحبان قدرت و مقام، به عنوان گردش یا شكار از شهر خارج می‌شد و عده‌ای از رجال كشوری و لشكری به همراهش حركت می‌كردند.
روزی برای عبد الملك بن مروان چنین پیش آمد: از مركز مملكت خارج شد و جمعی از خواص با او از شهر خارج شدند. پس از آنكه مقداری راه پیمودند، عبدالملك ركاب زد، از همراهان جدا شد و اسب او را به نقطه دور دستی رساند. در بیابان به یك مرد اعرابی رسید. عنان كشید و توقف كرد تا با او صحبت كند. گفت: عبد الملك بن مروان را می‌شناسی؟ پاسخ داد: آری، او ستمگری است غیر قابل هدایت. گفت: وای بر تو! من عبد الملك بن مروانم.
عبد الملك تصور می‌كرد اگر اعرابی او را بشناسد، از تندگویی خودداری می‌كند و از آنچه گفته است، عذر می‌خواهد؛ ولی بر خلاف انتظار همچنان پیر مرد به تندگویی ادامه داد.
او گفت: نه خداوند به تو عمر طولانی دهد و نه مال و ملك بخشد كه مال خدا را خوردی و حرمت او را تضییع نمودی.
عبد الملك كه خشمگین شده بود، گفت: وای بر تو! من قادرم به تو ضرر بزنم و قدرت دارم به تو نفع برسانم. اعرابی جواب داد: خداوند نفع تو را روزی من ننماید و خداوند اضرارت را از من برگرداند. هر دو ساكت شدند. وقتی سواران همراه عبد الملك نزدیك رسیدند، اعرابی گفت: آنچه بین من و تو گذشت، از سواران خود پنهان بدار كه به گفته رسول گرامی صلی الله علیه وآله مجالست امانت است


مجموعه ورّام، ج 1، ص 31، سخن و سخنوری، مرحوم فلسفی، ص 258



چهار سال و چند ماه از عمر امام جواد (ع) می گذشت ، همراه پدرش ‍ حضرت رضا (ع) برای انجام عمره به مكه رفتند، یكی از غلامان حضرت رضا به نام موفق نیز با آنها بود، همان سالی بود كه حضرت رضا (ع) ناگزیر شد كه از حجاز به خراسان بیاید. حضرت رضا (ع) با حالت مخصوصی گریان ، در كنار كعبه ایستاده بود و با خانه خدا وداع می كرد و پس از طواف به مقام ابراهیم (ع) رفت و در آنجا به نماز ایستاد. موفق ، می گوید: حضرت جواد (ع) كنار حجر اسماعیل رفت و در آنجا نشست و به راز و نیاز مشغول شد، نشستن آن حضرت طول كشید و به حضور آن حضرت رفتم و عرض كردم : فدایت گردم برخیز. حضرت جواد (ع) فرمود: نمی خواهم از اینجا جدا گردم ، مگر اینكه خدا بخواهد آن حضرت این سخن را گفت ، اما بسیار غمگین به نظر می رسید. نزد حضرت رضا (ع) رفتم و گفتم : حضرت جواد (ع) كنار حجر اسماعیل (ع) نشسته و نمی خواهد برخیزد امام رضا (ع) نزد حضرت جواد (ع) آمد و فرمود: قم یا حبیبی : ای محبوب دلم برخیز. حضرت جواد (ع) عرض كرد: نمی خواهم از این مكان برخیزم ، امام رضا (ع) فرمود: ای محبوب قلبم چرا برنمی خیزی ؟ حضرت جواد (ع) عرض كرد: چگونه برخیزم با اینكه شما را دیدم به گونه ای با كعبه ، خانه خدا، وداع می كردی كه دیگر به اینجا باز نمی گردی . اما رضا (ع) فرمود: ای محبوب دلم برخیز. 
آنگاه حضرت جواد در حالی غمگین بود، برخاست و همراه پدر حركت كرد. آری امام جواد (ع) با اینكه كودك بود، از حالات پدر دریافت كه او می خواهد به سفری برود كه بازگشت در آن نیست ، از فراق و غربت پدر غمگین بود، می خواست كنار كعبه بیشتر بنشیند و برای پدر دعا كند، ولی چه می تواند كرد كه طاغوت زمان (ماءمون) حضرت رضا (ع)را با اجبار به خراسان برد و بین حضرت جواد (ع) با پدر، فراقی جانكاه پیش آمد كه حدود سه سال طول كشید، وبعد كه امام جواد (ع) حدود هفت ساله بود، كنار جنازه مسموم شده پدر آمد.

 

 

داستان هاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)/ محمد محمدي اشتهاردي

 

آفتابی امشب از بیت رضا سر میزند 
کودکی لبخند در دامان مادر میزند 
آن که جودش خیره سازد چشم هر فرزانه را 
و آن که با علمش به جان خصم آذر میزند 
میلادامام جواد(ع) مبارک 
 

قالَ عليه السلام : كَيْفَ يُضَيَّعُ مَنِ اللّهُ كافِلُهُ، وَكَيْفَ يَنْجُو مَنِ اللّه طالِبُهُ، وَ مَنِ انْقَطَعَ إ لى غَيْرِاللّهِ وَ كَّلَهُ اللّهُ إ لَيْهِ.

 

فرمود: چگونه گمراه و درمانده خواهد شد كسى كه خداوند سَرپرست و متكفّل اوست . چطور نجات مى يابد كسى كه خداوند طالبش مى باشد. هر كه از خدا قطع اميد كند و به غير او پناهنده شود، خداوند او را به همان شخص واگذار مى كند.

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 118
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 23
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 23
  • بازدید ماه : 23
  • بازدید سال : 31
  • بازدید کلی : 783